از شمارۀ

خرده‌رنج‌های هویت‌بخش

زیست‌نگاریiconزیست‌نگاریicon

رویای نوشابه و خوراک‌هندی

نویسنده: امیرحسین حسن‌پور

زمان مطالعه:4 دقیقه

رویای نوشابه و خوراک‌هندی

رویای نوشابه و خوراک‌هندی

«صبح با امیدی کاذب آغاز می شود؛ سه بار به خود می‌گویم من کار می‌کنم، من کار می‌کنم، من کار می‌کنم؛ من به اوج می‌رسم، من به اوج می‌رسم، من به اوج می‌رسم.»

 

مریم میرزاخانی را اولین بار در سال‌های راهنمایی، معلم ریاضی‌مان به ما معرفی کرد. آن‎چنان که از کلاس بیست‌و‌چند نفره، فقط چهار-پنج نفر شک داشتند که ریاضی‌دان شوند یا نه؛ و بقیه، همه تحت تاثیر دیسیپلین و کارنامه پرفسور میرزاخانی بودند. هنوز از سیطره‌ی آرزوی ریاضی‌دان شدن رها نشده بودم که معلم فیزیک، «تاریخچه مختصر زمان» از  استیون هاوکینگ را معرفی کرد، اثر آدمی که علی‌رغم محدودیت‌های جسمی، به آن درجه از عظمت رسیده بود. این آشنایی به اندازه‌ای جذاب بود که نهایتا باعث شد رویای ریاضیات را به مقصد کیهان‌شناسی ترک کنم.

 

دبیرستان و رشته ریاضی اما خواب دیگری برایم دیده بود؛ در دبیرستانی که صبح‌به‌صبح عکس دو جین آدم مدال‌دار المپیاد را می‌بینی، علایقت رنگ توهم به خودشان می‌گیرند. همین می‌شود که سر کلاس نظریه‌ی اعداد، سیمین می‌خوانی و در حالی که به معلم فیزیک گوش‌ می‌دهی، نادر ابراهیمی است که با تو حرف می‌زند. تن من می‌خواست مثل فرزندان خلف آن دبیرستان، در المپیاد و سپس کنکور افتخارآفرینی کند؛ و روانم مثل تیبوی داستان دوگار به‌دنبال راهی برای فرار بود.

 

شرایط من طوری بود که حتی مثل نیمی از هم‌سن و سالانم به این مرحله که «درست را بخوان، علاقه‌ات را هم ادامه بده» نرسیده بودم؛ بعد آخر نویسندگی هم مگر شد علاقه؟ علاقه باید به یک چیز درست و حسابی باشد!

 

اولین باری که یک نویسنده معروف را از نزدیک دیدم، در شرایطی بود که شکم‌های‌مان به هم مماس بود و اگر من نفسم را حبس نمی‌کردم، در آن ازدحام امیرخانی نمی‌توانست رد شود و به رونمایی رمان جدیدش برسد. آنجا بود که فهمیدم به‌هر‌حال نویسندگی هم می‌تواند نان‌وآب و محبوبیت و شهرت داشته باشد. جمعیت بی‌شماری که برای رونمایی کتاب جدید یک نویسنده به کافه‌کتاب آمده بودند، ذهنم را قلقلک داد که پس به نویسندگی هم می‌شود گفت «شغل»!

 

در دو قطبی آن زمان دبیرستان که پزشک شویم و پول پارو کنیم یا مهندس شویم که اگر کار‌و‌بار خوب نبود، مهاجرت کنیم، من بی‌خیال داشتم «آنا کارنینا» می‌خواندم و هیچ ایده‌ای از آینده نداشتم. اولین‌بار که به این نتیجه رسیدم که باید به آینده بیندیشم، به‌خاطر «نوشابه» بود. قوت غالب ما نوشابه و بعد از آن، خوراک‌هندی بود. در سبد هزینه‌های دانش‌آموزان آن دبیرستان و دبیرستان‌های اطراف، ساندویچ صمدی و نوشابه بیشترین درصد را داشت و ما، نه از اخبار و آمار و ارقام، و نه از نرخ ارز، که از قیمت نوشابه بود که فهمیدیم تورم چیست. قیمت نوشابه که دوبرابر شد، سرانه‌ی مصرف نوشابه و خوراک به‌ازای هر دانش‌آموز که پایین آمد، تازه آن زمان بود که فهمیدیم فقر و بی‌پولی یعنی چه و تازه آن‌ زمان بود به لزوم کار با در‌آمد مناسب و چرایی تاکید خانواده‌ها و معلم‌های‌مان بر تحصیل در برخی از رشته‌های خاص پی بردیم.

 

هنوز از شوک موج اول تورم خارج نشده بودیم که موج دوم زمین‌گیرمان کرد. خوراک با پنیر دیگر برای پول‌توجیبی‌های ما کالای لوکس محسوب می‌شد. کتاب و رمان هم که اساساً تعریف نشده بود. دیگر جرئت نداشتیم لای کتابی را باز کنیم تا خدای نکرده چشم‌مان به قیمت کتاب نیفتد.

 

«من باز هم کار می‌کنم، به خود می‌گویم باطل‌شدن دلیل می‌خواهد، جدا‌شدن از رویا منطقی می‌خواهد مگر ذلت.»

 

حالا دیگر نه معلم‌ها و پدر و مادرهای‌مان، که دیگر خودمان بودیم که در گوش‌مان نجوا می‌کردیم «درست را بخوان، کنارش ورزشت را هم ادامه بده»، «درست را بخوان کنارش هنرت را هم ادامه بده»، یا به‌عبارت بهتر، پولت را در بیاور، کنارش زندگی‌ات را هم ادامه بده.

 

ما تورم را با نوشابه و خوراک‌هندی و کتاب دیدیم؛ همان‌گونه که فوتبال بازی‌نکردن و کنار گذاشتن موسیقی را برای افزایش ساعت مطالعه دیدیم. از همان اعوان نوجوانی، جایگزینی و بِده‌بِستان را بی‌آنکه لازم باشد اقتصاد بدانیم، فهمیدیم؛ حالا هم خیلی از ما شغل و کار را، با دوردور توی خیابان‌ها، با کتاب و شعر، با خندیدن کنار آدم‌ها، با نگاه‌نکردن به آدم‌هایی که دوست‌شان داریم و شاید با زندگی‌مان عوض می‌کنیم. ما هم‌چنان داریم سخت تلاش می‌کنیم بلکه شغلی دست‌وپا کنیم که نه موازی خط زندگی‌مان، که منطبق بر آن باشد. تورم اما کار را هر لحظه سخت‌تر می‌کند؛ تورم کاری می‌کند که ما شغل‌های‌مان را دوست نداشته باشیم. تورم دارد تتمه‌ی زور ما برای دوست‌داشتنِ دوست‌داشتنی‌های‌مان را می‌گیرد و کار تا جایی پیش رفته که دیگر بسیاری شغل‌شان را نه با لذت‌های کوچک و بزرگ، که با وطن‌شان جایگزین می‌کنند. تورم، این تورم لعنتی، کاری می‌کند که ما مهاجرت کنیم.

امیرحسین حسن‌پور
امیرحسین حسن‌پور

برای خواندن مقالات بیش‌تر از این نویسنده ضربه بزنید.

instagram logotelegram logoemail logo

رونوشت پیوند

نظرات

عدد مقابل را در کادر وارد کنید

نظری ثبت نشده است.